حاجآقا! خودتان را معرفی کنید.
علیاصغر دیلمی هستم، پدر شهیدان ولیالله و حمیدرضا دیلمی و جانبازان ذبیحالله و حبیبالله.
حاجخانم! شما هم خودتان را معرفی کنید.
بنده فاطمه شیرزاد هستم، سال 1343 با حاجآقا ازدواج کردم، خداوند به من 6 فرزند داد که 5 پسر و یک دختر است، بهرسم امانت داده و از میانشان دو نفر به شهادت رسیدند.
حاجآقا! چرا پایان اسم بیشتر فرزندانتان به الله ختم میشود؟
اسم پدرم ذبیحالله بود، من خیلی دوست داشتم نام پدرم را زنده کنم، وقتی خدا ذبیحالله را به من داد، دیدم یکسری از فامیلها میخواهند او را اسفندیار بنامند، من ناراحت شدم، گفتم: اسفندیار چه ربطی به من دارد، من دوست دارم نام پدرم را زنده کنم، تازه ذبیحالله مرا بهیاد حضرت اسماعیل میانداخت، ذبیحالله مرا بهیاد امام حسین (ع) میانداخت، بقیه برادرانش هم پسوند الله را گرفتند به غیر از شهید حمیدرضا که فراموش کردم به چه دلیل پسوند رضا را بهجای الله برای او انتخاب کردیم.
حاجخانم! حاج آقا گفتند دو فرزندم جانباز هستند و این خیلی جالب است که دو پسرتان شهید و دو پسر دیگرتان جانباز هستند، تحمل این سختیها چگونه صورت میگیرد؟
خدا! این خدا هست که به ما صبر میدهد، فرزندانم برای خدا و دین خدا به جنگ با دشمن پرداختند و خدا ما را از لطف صبرش بهرهمند میکند، حبیبالله جانباز 45 درصد است و ذبیحالله جانباز 20 درصد، انشاالله خدا از همهمان قبول کند و فرزندانم را نیز شفا دهد.
حاجآقا! خیلی دوست دارم بدانم سال 1343 که با حاجخانم ازدواج میکردید، ملاک و معیار ازدواجتان چه بود؟
من از کودکی او و خانوادهاش را میشناختم، دوست داشتم زنم با خدا و نماز باشد و از یک خانواده اصیل که به شکر خدا، این لطفش شامل من شد، خالهام وقتی او را به خانواده ما معرفی کرد، همه متفقالقول شدند برای انجام گرفتن این ازدواج، چه کسی بهتر از همسایه با ایمانی که چند سال او و خانوادهاش را از نزدیک میشناختیم.
مادر جان! شما چه ملاک و معیاری داشتید؟
آنوقت حرف بزرگترها برایمان حجت بود، یقین داشتیم که بزرگترها خیر ما را میخواهند، وقتی عمویم آنها را از لحاظ تدین و اخلاقی تایید کرد، من هم قبول کردم.
پدر جان! نخستینبار کدامیک از فرزندانت به جبهه رفتند؟
شهید ولیالله؛ و بعد ذبیحالله به جبهه رفت، شهید ولیالله قبل از جنگ به کردستان رفت و چند مرتبه هم به جبهه رفت تا این که در عملیات محرم به درجه رفیع شهادت رسید، ذبیحالله بعد از شهادت ولیالله با این که متأهل بود، به جبهه رفت.
شما مانع نشدید؟
نه! اصلاً، برعکس تشویقشان میکردم، کدام عقل سالم جلوی فرزند خودش را که میخواهد برای دفاع از کشورش به جبهه برود را میگیرد.
حاجخانم! شما چی؟
من مادرم؛ یک مادر وقتی میبیند جگرگوشهاش دارد به میدان نبرد و یا بهتر است بگویم خط میرود، خواسته یا ناخواسته دلشورهاش میگیرد، پدرشان آنها را تشویق میکرد، حتی به آنها میگفت وقتی از جبهه آمدید، حقوق نگیرید من حقوقتان را میدهم.
چقدر حقوق میگرفتند؟
خوب یادم نمیآید، به نظرم ماهی 2 هزار تومان حقوق میگرفتند که پدرش گفت حقوق نگیرید، من 2 هزار تومان شما را میدهم.
حاجآقا! چرا نمیگذاشتی حقوق بگیرند؟
وضعیت کشور جنگ بود، من که خودم نمیتوانستم به جبهه بروم با این کارم دینِ خودم را به جنگ ادا میکردم.
خب، فرزندانتان که به جبهه میرفتند، باز چه دینی به گردنتان میماند؟
هر کسی وظیفه خودش را دارد، آنها وظیفه خودشان را انجام میدادند، من دوست داشتم اینگونه دین خود را ادا کنم.
حاجخانم! وقتی ولیالله شهید شد، چطور دلتان آمد حمیدرضا را به جبهه بفرستید؟
حمیدرضا 15 ساله بود اما به اندازه یک مرد میفهمید، حبیبالله وقتی حمیدرضا میخواست به جبهه برود مخالفت کرد، میگفت: «من که مجروح هستم و پدر با این همه کاری که دارد، دست تنها است، تو به جبهه نرو و پدر را در کارها کمک کن.» حمیدرضا قبول نکرد و رفت، وقتی به جبهه رفت، کارت جنگی و پلاک نداشت، حبیب کارت جنگی و پلاکش را گرفت تا او به جبهه نرود ولی او رفت و گله حبیب را پشت تلفن کرد، میگفت حالا که حبیب نمیگذارد من به جبهه بروم لااقل تو راضی باش. من هم دلم برای حاجی میسوخت، واقعاً دستتنها بود، من هم گفتم راضی نیستم ولی او میدانست من از ته قلب نگفتم، حمید رفت و شهید شد؛ ذبیحالله را خدا برای مان حفظ کند وقتی شنید برادرش شهید شد، جنازهاش را گرفت آورد، اگر ذبیحالله نبود الان معلوم نبود جنازه حمید را میآوردند یا نه؟ چون نه نشانی داشت و نه اثری.
مگر ذبیحالله در جبهه بود؟
بله ! وقتی حمیدرضا به جبهه میرفت او در جبهه بود و حبیبالله هم بهخاطر مجروحیتش در مرخصی بهسر میبرد.
حاجآقا! آیا باز هم در بین فامیل شهید دارید؟
بله! برادرزادهام شهید شد، آریا دیلمی؛ خواهرزاده حاج خانم هم بهنام شهید مرتضی صالحی هم به شهادت رسید، شهیدان رضایی فریدونکنار که سه برادرند هم فرزندان دخترعمه حاجخانم هستند.
حاجخانم! از وصیت شهید ولیالله یا حمیدرضا چیزی را بهیاد دارید؟
شهید حمیدرضا گفته بود وقتی دیدید من شهید شدم و هر دو دستم روی سینهام است یقین بدانید من هنگام شهادت یا امام حسین (ع) را دیدهام یا امام زمان (عج) را و به آنها سلام دادهام.
آیا این اتفاق افتاد؟
بله و همین تعجب ما را برانگیخت، هر دو دستش روی سینه اش بود.
حاجخانم! چه آرزویی دارید؟
هیچ آرزویی ندارم فقط اینکه مرا در کنار فرزندانم دفن کنند.
حاجآقا! شما چه خاطرهای از فرزندانتان دارید؟
یک روز پسرم حبیبالله آمد و گفت: «پدر! این پرچم را که بالای در آویختی را بردار.» من به حرفش گوش کردم و پرچم را برداشتم ولی شب حمیدرضا را خواب دیدم که خیلی ناراحت بود، گفتم: «حمیدجان! چرا ناراحتی؟» در جوابم گفت: «دارند از دست من پرچم را در میآورند.» وقتی صبح از خواب بیدار شدم سریع رفتم پرچم را بالای در نصب کردم و هنوز که هنوز است بالای در منزلمان پرچم نصب است.
حاجآقا! شما چه توصیهای دارید؟
راه شهدا را ادامه دهید، حرف آقا را گوش کنید، آقا را تنها نگذارید، اگر دل آقا به درد بیاید، شهدا ما را نمیبخشند، از خدا میخواهم صبر ما را زیاد کند تا ما از راه شهدا خارج نشویم.